دریا هم سرگردان عشق است و معلمی بزرگ ...
به نام او که بارها و بارها زیبایی را معنا کرد تا ببینیم و بفهمیم و خوب بدانیم که کیستیم...
و خواستم به دریا بگویم و از آن بپرسم: با من چه خواهی کرد؟
در حالی که در اندیشه مهربانی اش بودم رنگ آبیش سکوت کرد،
صدای موجش سرزنشم کرد و نگاه موج بدرقه ام که برو!
در انتهای دریا خورشیدی می دیدم که به من می فهماند لحظه ای دیگر بمان.
این تضاد را هیچگاه باور نکردم و خواستم تا با دریا درد دل کنم و هنوز لب به سخن نگشوده،
بر حنجره ام باد مهر خاموشی زد، مات و مبهوت ماندم که چگونه سخن بگویم.
لحظه ای رنگ ابیش به من می فهماند ، با نگاهم کاری که کنون تجربه نکرده بودم،
خواستم حرف هایم را با نگاه خشمناک تر فریاد بزنم که ناگاه بادموجش،
در گوشم پیچید که از سیلی برایم سخت تر بود.
باز نفهمیدم، نفهمیدم که چه کاره ام و فقط از رفتنم حس رفتنی را تجربه کردم
که هیچگاه فکر نمی کردم در اوج آن احساس هم،
سردرگمی باشد و دانستم دریا چه نا مهربان است.
بی درنگ با پریدن مرغان دریایی و محو شدن در افق دانستم
دوباره همه چیز به خودم وانهاده شده و فهمیدم که قدم های سنگین آن موج ها،
بر دلم چنان می توانست هیجان و تلاطم ناشی
از آن حس زیبا را به آرامی روی شن های ساحل لمس و نابود کند
که به مثابه دفن کردن ان نیز هراسی نمی کرد
و به خود راه نمی داد و چنانم به فکر بردم که همچون شعری بی قافیه،
نا منظم، نامنظم لبخند زدم و از درون دانستم:
زیبایی شعر عاشق به بی قافیه بودنش است و خواستم فریاد بزنم که
یادم آمد حنجره ام را باد در گرو دارد و فقط توانستم
از خوشحالی چند قطره اشک بریزم و با ان اشک ها،
سهم وجود دل خود را در آبهای نیلگون خزر به نمایش بگذارم
و بگویم چنان به ورطه اوهام راندی ام که دانستم،
راز قبای تو (دریا) همیشه به گرو گرفتن چند قطره اشک
از هر وامانده سرگردان وجود خود است..
و تا ان را نستانی ، حنجره ها هستند که به جای باد حکم فرمایی می کنند،
مگر نه ، حال حنجره ای برایم نمی بود تا فریاد بزنم و بگویم :
دریا هم سرگردان عشق است و معلمی بزرگ.....
